گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ تمدن - عصر ناپلئون
فصل سی و دوم
II -شلینگ: 1775-1854


در فلسفة فیشته اگرچه وجود یک جهان خارجی مورد قبول بود، غالباً از این موضوع احتراز می شد مگر آنکه به وسیلة ادراک متجلی شده باشد. فریدریش ویلهلم یوزف فون شلینگ، علی رغم حرف اضافه اشرافی خود،1 به سهولت طبیعت را می پذیرفت، و آن را با ذهن متحد می ساخت و از آن حکومت مشترکی به وجود می آورد موسوم به خدا.
وی فرزند یک کشیش متمول لوتری در وورتمبرگ بود و تعهد کشیشی داشت، و در دانشکدة الاهیات توبینگن تحصیل می کرد. در آنجا وی به اتفاق هولدرلین و هگل یک هیئت سه نفرة افراطی پرشوری را تشکیل داد که از انقلاب کبیر فرانسه تمجید می کردند؛ و از نو به تعریف خدا می پرداختند؛ و آمیزه های فلسفی جدیدی از افکار اسپینوزا، کانت، و فیشته می ساختند. شلینگ شعری تازه به آن افزود تحت عنوان «اعتقادنامة یک فرد لذت طلب». با مشاهده این کارهای جوانی، امکان داشت که با اطمینان خاطر تجدید یک عصر قدیمی محافظه کارانه را پیش بینی کرد.
وی نیز، مانند فیشته و هگل چندسالی به تدریس در منازل گذرانید. مقالة او تحت عنوان من ، به عنوان اصل فلسفه که در سال 1795 و در بیست سالگی او انتشار یافت مورد توجه فیشته قرار گرفت؛ در بیست و سه سالگی از وی دعوت به عمل آمد که در ینا به تدریس فلسفه بپردازد. تا مدتی به این قانع بود که خود را پیرو فیشته بداند، و ذهن را به عنوان تنها واقعیت بشناسد. اما در ینا و بعدها در برلین به رمانتیکها پیوست و به وجود و لذت جسمانی متوجه شد:
دیگر نمی توانم تحمل کنم؛ باید بار دیگر زندگی کنم. باید حواسم را آزاد بگذارم- این حواسی که از آنها تقریباً محروم شده ام و آن هم در نتیجة فرضیات عظیم متعالیی که در آنها اثر بخشیده و برای تبدیل مذهب من به کار رفته است. ولی من نیز حالا اعتراف می کنم که چگونه قلبم می تپد و خون گرم در رگهایم جریان دارد. ... مذهب من جز این نیست، من یک زانوی خوش ترکیب، یک سینة فربه زیبا، یک کمر باریک، گلهای بسیار معطر، و ارضای همة امیالم، و برآوردن آنچه را که عشق شیرین می خواهد دوست دارم. اگر مجبور شوم که مذهبی برگزینم (و گرچه بدون آن در کمال سعادت می توانم زندگی کنم) در آن صورت مذهب کاتولیک را به شکلی که در روزگار گذشته مرسوم بود اختیار خواهم کرد؛ روزگاری که کشیشان و مردم با هم می زیستند، ... و در خانة خود خدا هر روز بساط شادمانی برپا بود.
شایسته بود که چنین عاشق پرشور واقعیت ملموس، هالة ایدئالیستیی را که در پیرامون فیشته در ینا بود، و در هنگام عزیمت او به برلین در پشت سرش باقی ماند، از جای خود بردارد. در نخستین طرح دربارة فلسفة طبیعت، (1799) و در فلسفة برترین، (1800)، شلینگ مسئلة اصلی فلسفه را بن بست ظاهری میان ماده و ذهن تعریف کرد؛ به نظر او محال می آمد که یکی

1. مقصود حرف اضافة «فون» است معادل با «دو» فرانسوی که حاکی از عنوان اشرافیت بود. ـ م.

از آنها دیگری را به وجود آرد، و نتیجه می گرفت (در بازگشتی دیگر به عقیدة اسپینوزا) که بهترین راه گریز از این معما این است که ذهن وماده را دو صفت یک واقعیت مرکب ولی متحد بدانیم. «هر فلسفه ای، که بتنهایی متکی بر عقل مطلق باشد اسپینوزایی است یا خواهد بود.» اما آن فلسفه به عقیدة شلینگ به اندازه ای دقیقاً منطقی است که فاقد قوة حیاتی می شود. «مفهوم صیرورت طبیعت باید لزوماً یک تغییر اساسی در نظریات اسپینوزایی به وجود آورد. ... فلسفة اسپینوزا را، از لحاظ دقت و صلابتی که دارد، باید مانند مجسمه ای که پیگمالیون1 ساخت، و حیاتی در آن دمیده شد در نظر گرفت.2
به منظور آنکه این اصالت وحدت دوگانه بیشتر قابل درک و فهم باشد، شلینگ پیشنهاد کرد که نیرو یا انرژی را باید به منزلة ذات درونی ماده و ذهن دانست. در هر دو مورد نمی دانیم که این نیرو چیست؛ ولی چون می بینیم که در طبیعت بتدریج شکلهای دقیقتری به خود می گیرد. می توان نتیجه گرفت که واقعیت اساسی، یعنی خدای یگانه و همه جا حاضر، نه ماده است نه ذهن، بلکه وحدت آنها در یک دورنمای باورنکردنی شکلها و قدرتهاست. شکلهای دقیقتری که به آن اشاره شد عبارت است از راز حرکتی که از طریق جذب یا دفع ذرات صورت می گیرد، حساسیت گیاهان، یا کورمالی کردن و غذا گرفتن آمیب با پاهای کاذب، و هوش تند شمپانزه و خردآگاه بشر. در این مورد شلینگ هم شعر می گفت و هم نظریات فلسفی عرضه می کرد؛ وردزورث و کولریج، هردو، او را همکاری می دانستند که می کوشد ایمانی جدید برای روحهایی به وجود آورد که مستغرق علمند و مشتاق خداوند.
شلینگ در 1803 عازم ینا شد تا در دانشگاه وورتسبورگ که بتازگی افتتاح شده بود تدریس کند. وی همچنان رسالات فلسفی می نوشت، ولی این رساله ها فاقد رسالة «فلسفة طبیعت» او بود. در 1809 همسر مشوقش به نام کارولین درگذشت، و به نظر می رسید که نیمی از نیروی حیاتی شلینگ را با خود برده است. شلینگ دوباره ازدواج کرد (1812)، و بدون وقفه به نوشتن پرداخت، ولی پس از 1809 چیزی منتشر نکرد. گذشته از این، در این زمان هگل به صورت ناپلئون بلامعارض فلسفه درآمده بود.
شلینگ در اواخر عمر در رازوری و فلسفة برترین، برای تناقضات ظاهری میان خدایی مهربان و طبیعتی «با دندان و چنگال خون آلود»، و میان جبریگری علم و ارادة آزاد که ظاهراً

1. Pygmalion ، در اساطیر یونان، شاه قبرس مجسمه ای از مرمر ساخت که چنان زیبا بود که خود عاشق آن شد. دست دعا به درگاه خدایان برداشت که زوجه ای مانند آن نصیبش کنند. دعایش مستجاب شد؛ مجسمه جان گرفت و به مزاوجت خالق خود درآمد. ـ م.
2. اما اسپینوزا این کار را با سه کلمه انجام داده بود: اومنیا کوئودامودو آنیماتا (Omnia Quodammodo Animata یعنی همه چیز به طریقی حیات دارد – که از لحاظ تحت اللفظی یعنی «روح» (اخلاق، II ، 13، اسکولیوم Scholium ).

برای مسئولیت اخلاقی لازم است، تسلی خاطر می یافت. وی این فکر را از یاکوب بومه (1575-1624) اقتباس کرد که وجود خود خدا صحنة نبردی است میان خوبی و بدی، به طوری که طبیعت میان کوشش برای نظم و بازگشت به هرج و مرج در نوسان است؛ و در بشر نیز چیزی اساساً غیر معقول وجود دارد. سرانجام (شلینگ به خوانندگان خود این وعده را داد) همة بدیها از بین خواهد رفت و حکمت الاهی موفق خواهد شد که حتی حماقتها و جنایتهای بشر را تبدیل به خوبی کند.
شلینگ از اینکه می دید هگل همة تاجهای افتخار فلسفه را برای خود گرد آورده است سخت ناراحت بود. وی بیست و سه سال پس از هگل زنده ماند، و در این مدت هگلیهای جوان بقایای دیالکتیکی استاد خود را میان کمونیسم و ارتجاع تقسیم کردند. در 1841 فردریک ویلهلم چهارم، پادشاه پروس، شلینگ را جهت تصدی کرسی فلسفه در دانشگاه برلین فراخواند، به این امید که محافظه کاری او جلو موج افراطی را بگیرد. ولی شلینگ نتوانست شنوندگان خود را جلب کند و بر اثر پیشامد حوادث، از فلسفه به انقلاب1 افتاد؛ در گل فروماند؛ مات شد.
با وجود این، وردزورث اعتقاد به اصالت حیات شلینگ را که مبتنی بر وحدت وجود بود به نظمی عالی درآورد؛ و کولریج، با چند استثنا، «تکمیل و مهمترین پیروزیهای انقلاب ] کانتی[ را در فلسفه به او نسبت داد.» نیم قرن پس از مرگ شلینگ، هانری برگسون، احیاکنندة اعتقاد به اصالت حیات، شلینگ را «یکی از بزرگترین فیلسوفان همة اعصار دانست.» اگر هگل زنده بود، به این نکته اعتراض می کرد.